بی تو عمرا...
نوشته شده توسط : سمیر

 

 

 

از این سخت تر نمیشه دوری من

شکسته تر نمیشه قلب خستم

نذار باور کنم توی نگاهت

مثل بازیچه ای ساده شکستم

کجایی؟ نذار تنها بمونم

نمیخوام، از این دوری بخونم

 

سلام دوستان

            

                            خوشحالم که خدا اجازه داده تا باز هم بتونم به دیدار شما بیام. واقعا خیلی دوست دارم که بتونم هر روز آپ کنم و دوستانم رو خوشحال کنم. از طرف دیگه بیشتر خوشحال میشم که تند تند دوستان رو زیارت کنم. اما متاسفانه هم وقتشو نمیکنم، هم اینکه ویرایش داستانها خیلی وقت میبره. من هم که خیلی تند تند آپ کنم، کم میارم. چون واقعا دست تنهایی کار کردن سخته. به هر حال امیدوارم بعد از داستان قبلی، داستان امروز  رو بخونید و لذت ببرید. من به جیمی پیشنهاد دادم که وبلاگهامون رو به صورت گذشته برگردونیم. اما حتی اون هم حالشو نداره و بیشتر خاطره میذاره یا متنهای ساده.

       ولی یه فکرهایی تو سرم هستش که دوست دارم اجرایی بشه. اما شما هم کمی صبر داشته باشید تا ببینم واقعا قابل اجرا هستند یا نه. چون باید ببینم فکرهایی که تو سرم هستش قابل اجرا هستند و یا ارزش دارند که اجراشون کنم یا نه!!!!!!!!!!!!

      داستان رو بخونید و لذت ببرید. فعلا یا علی  

 

 

به این حرفهای تکراری

که تو هر جمله میاری

 

به این حرفهای سر در گم

که هی میگی  دوستم داری

 

یه احساس بدی دارم!

 

به اینکه عاشقم هستی

ولی عشقی نمیبینم

 

به اینکه تازه میفهمم

توی قلبت نمیشینم

 

به اینکه خاطره هامون دیگه از خاطرت رفته

 

باید باور کنم اما، نمیشه باورش سخته

 

یه احساس بدی دارم...

 

      

فکر میکردم زرنگم  J (:

 

          تا حالا شده توی جمعی قرار بگیرید که همه هم سن و سال خودتون باشن و بخواید خودتون رو خیلی گنده نشون بدید و بگید که از همه چی سر در میارید و از هیچ چیز نمیترسید. تا حالا شده برای اینکه نشون بدید چه آدم پخته و زرنگی هستید هر کاری که لازم باشه انجام میدید و بعد کارهایی رو انجام بدید یا حرفهایی رو بزنید که تا دو دقیقه پیش فکرش رو هم نمیکردین؟

       من فرشاد 16 ساله از تهران هستم. سمت صادقیه میشینیم. نزدیک پل ستارخان. اگر بخوام در مورد خودم توضیح بدم اینه که قدم 171 سانتی متره و وزنم تقریبا 90 کیلو. بله، من کمی اضافه وزن دارم و بهم میگن توپولو.البته بابام میگه که عرض و طولم یکیه. علاقه عجیبی به خوردن دارم و اگر از هر کاری سیر بشم از دو تا کار سیر نمیشم. خوردن که شغل اصلی من هستش و بعدش حرف زدن. خیلی این دو تا کارو دوست دارم و بعد این دو تا کار هم دیگه خوراکم بازیهای کامپیوتریه. وای میمیرم واسه جی تی آی و بازیهای بکش بکش. اصلا غیر از اینها به چیزی علاقه ندارم و اگر گیر پدر مادرم نبود مدرسه هم نمیرفتم و همش به بازی میپرداختم.

   یه بار با بچه ها رفتم سالن فوتبال بازی کنم، منو گذاشتن دروازه. 4 نفری حمله میکردن و عقب نمیومدن. من هم کل دروازه رو گرفته بودم. اصلا تیم حریف نمیدونست چی کار کنه. چون بدون اینکه حرکتی کنم توپهارو میگرفتم و مینداختم جلو و همش برنده بودیم. تا اینکه یکی از بازیکنها با لقد (از عمد نبود) گذاشت تو شکمم. تا نیم ساعت چشمم سیاهی میرفت و بعد هم که خوب شدم فهمیدم که خودم رو خیس کردم و از اون روز به بعد دیگه سمت ورزش نرفتم. البته تو خونه روزی چند تا وزنه میزنم. به هر حال خودش کلی کاره.

     حالا هم خاطره ای براتون تعریف میکنم که بعد این اتفاق فهمیدم چه قدر تو اشتباهم. تازه فهمیدم که چقدر احمقم، چقدر بچه ام ، چقدر..... بخونید ، خودتون میفهمید:

     اوایل مدرسه بود (امسال). با بچه ها قرار گذاشته بودیم تا مثل هر روز بعد از مدرسه بریم گیم نت و  شرط حساب رنجر (renger)  بازی کنیم. زنگ که خورد با افشین و مسعود دم در مدرسه قرار داشتیم. وقتی رفتم اونها اونجا منتظر من بودن ، مسعود دوست جدیدش رو بهم معرفی کرد : رضا.

     تازه به مدرسه و محل ما اومده بود و از بچه های غرب تهران بود. از شهریار اومده بود و بچه ای بسیار مودب و ساکت به نظر میرسید. رفتیم و دو ساعتی بازی کردیم و بعدش هم ساندویچی زدیم و هر کی رفت خونه خودش. فرداش تو مدرسه رضا توجه من رو جلب کرد که روی یکی از صندلیهای حیاط مدرسه نشسته بود و به بچه ها نگاه میکرد. احساس کردم تنهاست. پیشش رفتم و سر صحبت رو باز کردم تا بیشتر با هم آشنا بشیم. برای اینکه خجالت نکشه از خودم و خانواده ام صحبت کردم. انقدر حرف زدم که زنگ خورد و رفتیم کلاس و اون فقط گوش میکرد. زنگ تفریح بعدی باز هم همونجا نشسته بود و باز هم رفتم پیشش و شروع کردم به صحبت کردن. باز هم فقط گوش میکرد و بیشترین حرفی که میزد یک یا دو کلمه بود. تا اینکه ازش در مورد خودش سئوال کردم و خواستم که بیشتر با هم آشنا بشیم. اون هم گفتش که تازه به این محل اومده و غیر از مسعود که  تو آپارتمانشون میشینه کسی  رو نمیشناسه. زیاد هم دوست نداره که با هر کسی دمخور بشه و تنهایی رو ترجیح میده.

      بعدش ازم سئوال کرد که :

رضا: به بازیهای کامپیوتری علاقه داری؟

فرشاد:  آره، اما نه هر بازی. یه بازیهایی که هیجان داشته باشه

رضا: و بیشتر با چه کسایی بازی میکنی؟

فرشاد:  بعد از مدرسه با مسعود و افشین میریم و بازی میکنیم. اما اونها در حدی نیستن که رقیبم باشن. ولی خوب از اونها بهتر کسی رو سراغ ندارم

رضا: بهتر؟

فرشاد:  اونها هر بار که میان واسه دوم سومی تلاش میکنن. از قبل بازنده هستن. عددی نیستن

رضا: پس تو بهترنی؟

فرشاد:  بهترین که نه. ولی فعلا که هیچکس پیدا نشده رو دستم بلند بشه. میدونی چیه؟ راستش ادعا نمیکنم، اما هیچکس و تو این اندازه نمیبینم که برام کری بخونه

رضا: واقعا؟

فرشاد:  آره دیگه. چون تو خونه هم که میرم همش هارد (hard) بازی میکنم. خود کامپیوتر هم پیش من کم میاره. هر بازی که باشه تو کمتر از یکروز به آخرش میرسم.

رضا: تو خونه با کی بازی میکنی؟

فرشاد:  با خودم. یعنی با کامپیوتر. چون برادر و خواهری ندارم. پدرم که صبح میره و شب میاد، مادرم هم که همش دنبال کارهای خودشه. خوشم هم نمیاد که از بچه ها دعوت کنم بیان خونمون. چون پر رو میشن  و از چتر بازی خوشم نمیاد. تازه بعدشم حرف و حدیث درست میشه

رضا: خسته نمیشی از تنهایی؟

فرشاد:  واقعیتش چرا. اما دیگه عادت کردم . خیلی حال میده که کلی چیپس و پفک و میوه دور و برت باشه و بخوری و بازی کنی

رضا: میتونم یه چیزی بگم؟

فرشاد:  بگو

رضا: قول بده ناراحت نمیشی

فرشاد:  من آدم خیلی متواضعی هستم و حرف زدن ناراحتم نمیکنه. فقط یادت باشه حرفی که میزنی اگر بده یواش بگو. اگر خیلی بده اصلا نگو. اصلا چی میخوای بگی؟

رضا: به نظرم تو دروغ میگی؟

فرشاد:  من؟ دروغ؟ واسه چی؟ کجای حرفام دروغ بود؟ چرا این حرفو میزنی؟

رضا: چون وقتی میریم گیم نت برای بازی اونقدرها هم خوب نیستی

فرشاد:  آره خوب، آخه میدونی چیه، تو گیم نت شلوغه و حواس آدم همش پرت میشه اینور و اونور. بعدشم انقدر بردم که خسته شدم. هیچ کس نمیتونه منو ببره. به خاطر همین خسته شدم

رضا: عروس نمیتونه برقصه، میگه زمین کجه

فرشاد:  نه به خدا، بهونه نمیارم. راستش من اهل ادعا نیستم. اما هر بازی که بگی کردم . همه رو تا آخرش رفتم و بعضیها رو تا چند بار بازی کردم. تازه از رمز تقلب هم استفاده نمیکنم. اکثر وقتها هم هارد بازی میکنم.

رضا: حاضری مسابقه بدی؟

فرشاد:  آره هر چی باشه. ولی باید انگیزه داشته باشم. یعنی یه شرطی برای برنده بذاریم. منتها شرطی که قابل اجرا باشه.

رضا:باشه مشکلی نیست.چه شرطی؟

فرشاد:  پول نباشه. چون اونجوری مزه نمیده. بعدشم باید شاهد داشته باشیم که فردا کسی زیرش نزنه. من میرم مسعود اینا رو صدا کنم و بعد جلوی اونها شرط بذاریم. شرط رو هم تو بذار. اما چیز بدی هم نباشه. وایسا تا برم و بیارمشون

            مسعود و افشین که رفقای ثابت من تو گیم نت بودن رو پیدا کردم و قضیه رو براشون تعریف کردم و با هم به سراغ رضا رفتیم. انگار رضا هم تو این مدت خوب فکراشو کرده بود و وقتی مارو دید با لبخندی به استقبال ما اومد و چهار نفری قرار گذاشتیم که بعد از مدرسه بشینیم و در این مورد صحبت کنیم. بعد از مدرسه رفتیم پارک و قرار شد که مسعود و افشین شنونده حرفهای ما باشن.

           رضا برای بازی فوتبال رو انتخاب کرد و من قبول نکردم. چون هم به خاطر اتفاقی که برام افتاده بود از فوتبال خاطره خوشی نداشتم و هم زیاد از ترکیب چیدن زیاد سر در نمیارم و بازیکنهارو نمیشناسم.تا اینکه ما بازی رو بالاخره انتخاب کردیم و قرار بر این شد که دلتا بازی کنیم.

       اما رضا گفت که هر کدوم شرطی رو که داریم روی کاغذ بیاره و مسعود و افشین یکی رو انتخاب کنه که هزینه کمتری باید بپردازه و اونها تصمیم بگیرن که کدوم شرط اجرا بشه. من هم روی کاغذ نوشتم که نفر بازنده باید برای نفر برنده به مدت ده روز پیتزا مخصوص با مخلفات کامل بگیره و برگه ام رو به اونها دادم. رضا هم زود یه چیزی روی کاغذ نوشت و به اونها داد.

       مسعود و افشین گفتن که هر کی باخت اگر شرط اون یکی رو اجرا نکرد تو مدرسه خرابش میکنیم و یه بلایی سرش میاریم که به غلط کردن بیافته. من گفتم که شرطها رو بخونید ، شاید قابل اجرا نباشه. اما اون دو تا گفتن که شرطها صد در صد قابل اجرا است و نفر بازنده هر کی بود باید شرط اون یکی رو اجرا کنه. من مطمئن بودم که برنده میشم، اما از خنده های یواشکی و موزیانه مسعود و افشین و پچ پچ کردنهاشون خوشم نمیومد. 

       مسعود : نکنه میترسی ببازی و نتونی شرط رضا رو انجام بدی؟

فرشاد: من به سازنده این بازی هم نمیبازم. منو دست کم گرفتی. من خدای بازیهای کامپیوتری ام.

مسعود: اگر میخوای شرط رضا رو برات میخونم. اما اون وقت اگر تو برنده بشی شرط تو مال ما میشه و رضا باید برای ما اون کارو انجام بده.

فرشاد: نخیر. نیازی نیست. بریم تا شلوغ نشده

      و چهار نفری به سمت گیم نت رفتیم. در دو دستگاه جدا گانه نشستیم و قرار شد مسعود کنار من و افشین کنار رضا بایسته و طی زمان یک ساعت هر کدوم ما که مرحله بیشتری رفته بود برنده اعلام بشه. سیستم هارو هم طوری انتخاب کردیم که هیچکدوم نمیدیدیم که اون یکی چقدر پیش رفته و کجاست. فقط من از چهره اونها سعی میکردم که بفهمم چقدر جلو رفتن و توی چه مرحله ای هستن. خیلی خونسرد پای سیستم نشستم و قبل از اینکه بازی شروع بشه به رضا گفتم: هنوز هم میتونی انصراف بدی. پولهات لازمت میشه. اگر الان بری کنار شرطم رو نصف میکنم!

       و رضا لبخندی زد و به افشین گفت وقت رو شروع کنین و بازی شروع شد.من برای اینکه خودم رو نشون بدم گفتم: هیچ شرطی برای بازی نداریم و بازی آزاده. سریع مبارز رو انتخاب کردم و بهترین سلاحها رو انتخاب کردم و شروع کردم به بازی. مرحله به مرحله جلو میرفتم. برای اینکه اعصای رضا رو خورد کنم هر مرحله که تموم میشد به سمت مسعود نگاه میکردمو بلند میخندیدم یا اینکه سر صدا میکردم . اما رضا ساکت بازی میکرد و احساس میکردم که خراب کرده و داره زیر بار استرس له میشه. ده دقیقه، 20 دقیقه، 30 دقیقه، 40 ، 50 و بالاخره یک ساعت تموم شد. نصف بازی رو رفته بودم که اگر تو خونه بازی میکردم عمرا تا اینجا نمیرسیدم. چون تو خونه همش مشغول خوردن هستم و حتی بعضی از مراحل دو سه بار طول میکشه تا رد کنم.

        با نگاهی به افشین بلند گفتم: استوب (stop) . نگه دار. دسته رو ازش بگیر. رضا هم بازی رو متوقف کرد و با نگاهی به من گفت: ده دقیقه دیگه ادامه بدیم. پولش پای من. زمان هم که مساویه. ده دققیقه دیگه ادامه بدیم جایی نمیره و چیزی ازمون کم نمیشه که.

 گفتم: شرمنده، قرار یک ساعت بود . دسته رو بذار روی میز.

       رضا با ناراحتی و خیلی یواش دسته رو گذاشت روی میز و گفت: پس بعد از اینکه نتایج مشخص شد بازی رو ادامه بدیم. یا لا اقل من ادامه میدم. چون تازه داشت حال میداد.

         گفتم: تو تا فردا صبح بشین بازی کن ، من میرم خونه و آماده خوردن پیتزا میشم. بله، شرط من خرید پیتزا به مدت ده روز با مخلفات کامل هستش. تازه مخصوص.

    افشین و رضا به سمت سیستم من اومدن و همین که امتیاز و مرحله من رو دیدن رضا شروع کرد به دست زدن و بهم خسته نباشید گفت. خیلی جدی بهم تبریک گفت و شروع کرد به ازم تعریف کردن.

      بعد با نگاهی به مسعود و افشین گفت که دیگه نیازی نیست که برن و سیستم اون رو چک کنن. چون برنده مشخصه

 من هم که خوشحال از بردم بودم گفتم: حالا دوست داریم ببینیم تو چی کار کردی و به هر حال زحمت کشیدی. خوب نیست که نریم و نگاه نکنیم.

    در همین لحطه متوجه لبخند افشین شدم که به مسعود نگاه کرد و چشمک زد. من ترسیدم که بخوان سیستم رو قطع کنن و برنده مشخص نشه و بخوان تقلب کنن. پس سریع به سمت سیستم رضا رفتم و وقتی جلوی سیستم رسیدم خشک شدم.

       باورم نمیشد. امکان نداره. مگه میشه. حتما حقه ای تو کاره. امتیازات رضا بیش از دو برابر من بود و تقریبا چیزی نمونده بود که بازی رو تموم کنه. عصبانی شدم و با نگاهی تند به رضا گفتم: عمرا، نمیشه. تقلب کردی . امکان نداره. من قبول ندارم.

 رضا هم گفت : من یه اخلاق سگی دارم ، اون هم اینه که شرطی بازی کنم. ببرم و بهم تهمت بزنن. بدتر اینکه سرم داد بزنن و بگن متقلب

     گفتم: آخه مگه میشه بدون تقلب تا اینجا بازی کرد. اصلا من قبول ندارم. شماها با هم دست به یکی کردین. من میرم خونه

    رضا جلوم در اومد و چاقویی نشونم داد و گفت شرط رو باختی. من هم تقلب نکردم و فقط از رمز و میانبر استفاده کردم. تو هم میتونستی استفاده کنی. مگه خودت نگفتی هیچ شرطی برای بازی نداریم و بازی آزاده.

   مسعود جلو اومد و گفت این کارها چیه؟ یه بازی بوده و حالا بردی. میریم شرط اجرا میشه و تموم. دیگه چاقو در نیار. چون دردسر درست میکنه.

     رضا با نگاهی به من گفت: اگر من از شرطم بگذرم رضا کوچولو نمیگذره. گفتم رضا کوگولو؟ چاقو رو نشونم داد و دوزاریم افتاد که..

   راستش کمی ترسیده بودم . چون تا حالا کسی با چاقو تهدیدم نکرده بود. با صدایی لرزان گفتم :حالا شرط چیه؟

    مسعود و افشین نگاهی به هم کردن. خندشون گرفت. مسعود به افشین میگفت تو بگو. افشین به مسعود گفت خودت بگو. کمی خندشون گرفت و هی به همدیگه تعارف میکردن که تو بگو. تا اینکه رضا با عصبانیت گفت: بسه دیگه. لوس بازی در نیارین. شرط من فردا باید اجرا بشه. نه الان. دلیلش هم اینه که شرطم جا داره. الان هم بهت نمیگم . فردا تو مدرسه بهت میگم.

      هر چی اصرار کردم به نگفت که شرطش چیه و رفتیم خونه. همش دلم شور میزد که شرطش چیه؟ نکنه کار بدی باشه. نکنه.. .. ..؟ دلم هزار راه رفت، تا اینکه دلم طاقت نیاورد. زنگ زدم  به مسعود و پس از کلی خواهش و تمنا بهم گفت شرط چیه. وقتی مسعود گفت شرط رضا چی بوده، داد زدم این چه شرطیه؟ مسعود گفت: کاریه که خودت شروع کردی و حالا انجام نده. به من چه؟ خودت بازی کردی. من که با توام. اما تو از روی حماقت با کسی که یکی دو بار بیشتر ندیدیش قرار میزاری و بدون اینکه فکر کنی شرط میزاری. حالا هم خودت میدونی. به من ربطی نداره و گوشی رو قطع کرد.

          خدایا! عجب گهی خوردم. حالا چی کار کنم. من ، برم تو مدرسه و ...

    تا صبح خوابم نبرد و همش به شرط رضا فکر میکردم. آخه مگه میشه، ...

    اول گفتم صبح میرم مدرسه و بهش میگم که شرطش رو عوض کنه، اما اگر قبول نکرد چی؟

   بعدش تصمیم گرفتم اصلا نرم مدرسه و اون روز به بهونه دل درد رفتم دکتر و مدرسه رو پیچوندم. فرداش هم جمعه بود و خدا خدا میکردم تا شنبه یادشون بره.

    شنبه رفتم مدرسه و بدون هیچ مشکلی رفتم سر کلاس. یه نفس عمیق کشیدم و با خوشحالی  اون زنگ رو طی کردم. زنگ تفریح که شد توی حیاط مشغول خوردن ساندویچ بودم که یه نفر از پشت چشمام رو گرفت. فکر کردم یکی از بچه ها داره شوخی میکنه. افشین! مسعود ! برگشتم و دیدم که رضاست . بهم گفت که الان. گفتم چی؟ گفت نمیخوای که رضا کوچولو ناراحت بشه؟

    خودم رو به اون راه زدم و  گفتم بی خیال. اون یه بازی مسخره بود و شرطی مسخره تر. من که یادم رفته بود. بیا بریم یه چیزی بخوریم. رضا یقه ام رو گرفت و گفت : الان. مگرنه زنگ آخر با رضا کوچولو طرفی.

    خودم رو آزاد کردمو و بهش گفتم نمیشه یه جوری مالی قضیه رو تموم کنیم؟ آخه مگه میشه؟ و رضا گفت خودت میدونی . الان..

    کمی فکر کردم و گفتم خوب باشه، قبوله، اما واسه فردا. باشه؟ یه روز مهلت بده. و رضا در گوشم گفت اگر فردا مثل پنج شنبه نیای میام دنبالت و رفت.

    مدرسه تموم شد و با مسعود و افشین صحبت کردم بلکه اونها یه جوری این مشکل رو درست کنن. اما اونها گفتن که بعد از اون قضیه رابطشون رو با رضا قطع کردنو تو کار من دخالت نمیکنن.

      رفتم خونه. استرس و اضطراب تمام وجودم رو گرفته بود. بالاخره مجبور شده تصمیمم رو بگیرم. تا شب صبر کردم و وقتی پدرم از سر کار اومد کل قضیه رو براش تعریف کردم. اون هم عصبانی شد و گفت که فردا میاد مدرسه . صبح من رفتم مدرسه و هر لحظه منتظر بودم که پدرم هم برسه. چون رفته بود سر کار مرخصی بگیره و بعد بیاد. اما خبری نشد که نشد. زنگ تفریح خورد. همه رفتن حیاط و من اط تو کلاس خارج نشدم. تا اینکه ناظم اومد و جلو در کلاس، وقتی منو دید گفت پاشو بیا. گفتم آقا حالمون خوب نیست. میخوایم تو کلاس بمونیم. گفت پاشو بیا دفتر. پدرت اومده

     و وقتی تو دفتر رفتم دیدم که رضا رو به روی میز مدیر ایستاده و پدرم هم اونجا نشسته. مدیر وقتی منو دید به سمتم اومد و گفت :حرفی که پدرت میزد راسته. نگاهیدبه رضا کردم. با نگاهی مظلومانه بهم نگاه کرد. ولی میدونستم که اگر الان وا بدم دیگه راه برگشتی ندارم. گفتم بله آقا.

     رضا گفت دروغ میگه آقا. من چیزی نگفتم. خودش شروع کرد و من هم فقط باهاش شوخی کردم.

    بغضم گرفت و مثل بچه ها شروع کردم به گریه و گفتم: چاقو هم شوخی بود؟ مگه چاقو نذاشتی زیر گلوم و نگفتی که باید وسط مدرسه پیراهنم رو دربیارم و شروع کنم به رقصیدن تا تو برای موبایلت فیلمبرداری کنی؟ تازه شاهد هم دارم.

     تمام کسانی که تو اتاق مدیر بودن اول به من و بعد هم به مدیر نگاه کردن. مدیر ناظم رو فرستاد تا کیف رضارو بیاره به علاوه شاهد هایی که من داشتم صدا کنه و من رو هم مرخص کردتا برم خونه و از پدرم هم عذرخواهی کرد.

    رضا از مدرسه اخراج شد و دیگه ندیدمش، اما داشتم از روی حماقت با آبروی خودم بازی میکردم و معلوم نبود بعدش چی میشه. فهمیدم که دیگه نباید با کسانی که نمیشناسم و یا حتی میشناسم بیخودی اعتماد کنم. اگر کاری میکردم و آبروم میرفت دیگه هیچوقت درست نمیشد. هیچوقت

 

 

 

یه آدم احمق، اعتماد میکنه به همه کس

 

آخرشم خراب میشه، تنها میمونه و بس

 

خوش به حال روبهی که احمق را بیابد

 

شاد است کسی که اعتماد درست دارد، نه هوس

 

 

به امید دیدار

 

 



javahermarket



:: بازدید از این مطلب : 627
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : شنبه 30 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
محمد جواد در تاریخ : 1389/12/8/0 - - گفته است :

سلام دوست گلم آپ کردم خوشحال میشم قدم بر دیدگان کم محبت ما دوتا بگذارید

 

جواب:

دارم میام خدمتتتون


/weblog/file/img/m.jpg
ehsan در تاریخ : 1389/12/7/6 - - گفته است :

 

جواب:

 

خیلی گلی


/weblog/file/img/m.jpg
ehsan در تاریخ : 1389/12/7/6 - - گفته است :
[قلب][قلب][قلب][گل][گل][گل]
[قلب][قلب][قلب][گل][گل][گل]
[قلب][قلب][قلب][گل][گل][گل]
[قلب][قلب][قلب][گل][گل][گل]
[قلب][قلب][قلب][گل][گل][گل]
[قلب][قلب][قلب][گل][گل][گل]
[قلب][قلب][قلب][گل][گل][گل]
[قلب][قلب][قلب][گل][گل][گل]
[قلب][قلب][قلب][گل][گل][گل]
[قلب][قلب][قلب][گل][گل][گل]
[قلب][قلب][قلب][گل][گل][گل]
[قلب][قلب][قلب][گل][گل][گل]

/weblog/file/img/m.jpg
علی در تاریخ : 1389/12/6/5 - - گفته است :

سلام داش علی
چه خبرا داداش؟

 

جواب:

سلام

الان میام پیشت


/weblog/file/img/m.jpg
علی در تاریخ : 1389/12/5/4 - - گفته است :

سلام سمیر جان
وبلاگ جدید زدم تو رو لینک کردم منتظرتم
راستی دمو البوم حمید عکسگری و محمد اصفهانی برای دانلود در وبلاگم

 

جواب:

حتما میام جیگر طلا


/weblog/file/img/m.jpg
جواد در تاریخ : 1389/12/5/4 - - گفته است :

علی
بازم از اون داستانای قشنگت بزار
البته اینا هم آموزنده هست
اما داستانای عشقولانت یه چیزه دیگس
راستی یه وبلاگ زدم و از تنها کسی که دعوت کردم بیاد ببینه تویی
لطفا بیا و نظرت رو هم بزار
البته فکر نکنم من رو بشناسی اما من همیشه به وبلاگت سر میزنم

 

جواب:

سلام

چشم. به زودی

فعلا دارم آمادشون میکنم


/weblog/file/img/m.jpg
saeidd در تاریخ : 1389/12/5/4 - - گفته است :

سلام علیرضا درباره ویرایش نظر قبلیم باید بگم تدبیرت درست بود و ویرایش یا حتی حذفشم میکردی بازم بهتر بود اما داستانان رو همین الان دوباره با دقت خوندم خیلی هیجانی بود مخصوصا اونجا که گفته بود سی چهل و بعد پایان بازی

به نظر من فرشاد که یک آدم قمار بازه شرط رو باخته بود و باید شرط رو اجرا میکرد و من حق رو به رضا میدم دیگه وقتی کسی (فرشاد) وارد گروهای انحرافی(شرط بندی) میشه باید انتظار هر حادثه ای (چاقو کشی) رو داشته باشه اونجا هم که گفتم حق منظورم عدالت در بین این گروهای قمار بازی ست مثلا بین دزدها زمان تقسیم اموال حق و ناحق و انصاف رو براساس جامعه خودشون تعریف شده دارن

اگر هم ممکنه وبلاگ خیلی سنگین شده دیر صفحه میاد بالا جهت کاهش هزینه ها سبکش میکنی ‏‎ ‎

 

جواب:

این مشکل برای اینترنته

مال وبلاگ نیست

ولی چشم

بابت ویرایش نظر قبلی هم عذرخواهی میکنم


/weblog/file/img/m.jpg
جیمی در تاریخ : 1389/12/4/3 - - گفته است :

سلام عرض کردیم رفیق علیرضا
حالت خوبه
ببخشید این چند بار سر زدی در بستر بیماری بودم نتونیستم خدمت برسم و سر بزنم

 

جواب:

خیلی آقایی 


/weblog/file/img/m.jpg
مهران در تاریخ : 1389/12/4/3 - - گفته است :

تا الان شده حتی یک نفر این اشتباه رو نکرده باشه که شرط بندی یا قول دادن یا خیال کنه میتونه کاری کنه ولی همه چیز برخلاف فکرش پیش بره؟ منظورم اینه که تا حالا نشده ؟ من میگم برای همه پیش اومده این چیزا ولی نتیجه مهمه که چقدر باختش براش مشکل درست کرده یا چندبار تکرارش کرده باشه .من یکبار سر اینکه میتونم توی باشگاه یک وزنه را بلند کنم باختم ولی بعد از یه مدتی دیگه بازم همون شرط رو بستم چون خیال میکردم اینبار زورم بیشتر شده ولی بازم باختم.اینکه باختم یک قسمتشه ولی ایا نباید بازم شرط ببندم با این امید که شاید زورم بیشتر شده باشه؟
پس همیشه شرط بستن و باختن بد نیست حتی اگر هم امکان باختن باشه. نظر شما چیه؟

 

جواب:

سلام مهران جان

بهت ایمیل دادم


/weblog/file/img/m.jpg
ehsan در تاریخ : 1389/12/4/3 - - گفته است :

با عرض سلام وخسته نباشید
به شما دوست گرامی و یار همیشگی
پسران بهشت بار دیگر با کوله باری از غم
و اندوه . . . . . . . . . . . . . . . . به روز شد
لطفا با حضور گرم خود کلبه حقیرانه من را نورانی نماید.

گاهی باید آرامش کسی را فرو ریخت
تنها برای اینکه بفهمد تنها نیست کسی
بیادش هست . . .
مدیر پسران بهشت
احسان

 

جواب:

چشم داداش احسان



نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: